مادرم فوبیای دلتنگی دارد . همسر و فرزندانش که از او دور میشوند دلتنگی حالش را بد میکند . در خانه قدم میزند ، خوابش کم میشود ، هی به ساعت نگاه میکند و زیر لب چیزی زمزمه میکند .
میگوید : " من که جز شما کسی را ندارم ، چرا نباید حق داشته باشم بیشتر از دیگران دلتنگتان شوم ؟ اصلا این دلتنگی را دوست دارم . حس اینکه در باز شود و یکی از شما را دوباره ببینم حالم را خوب میکند . "
مادرم فوبیای دلتنگی دارد و این یعنی اینکه ما یا با هم به مسافرت میرویم یا اصلا نمی رویم ! یعنی من هیچ وقت مسافرت مجردی با دوستانم نرفته ام ، یعنی کنکور که دادم حق انتخاب دانشگاه خارج از تهران را نداشتم . یعنی پدرم ماموریت شهرستان برایش ممنوع است . یعنی وقت ازدواج من و یا برفین ماجراها خواهیم داشت ...
مادرم جمله ای دارد که حالم را خوب میکند . میگوید : " هیچ وقت چیزی رو از من پنهون نکنید چون قراره تو اون دنیا هم با هم زندگی کنیم"
مادر است دیگر ! نفسمان به نفس هم گره خورده است.
برچسب : نویسنده : cpersonnalite4 بازدید : 23