تا دیروز که تو آسانسور بهش برخوردم حدود یک سال بود که ندیده بودمش . صورتش لاغر شده بود و زیر چشماش گود اقتاده بود . دیگه از اون دختر شیطون که با بَردی صدا کردنم کفر منو بالا میاورد خبری نبود . انقدر سرد و بی روح سلام کرد که هر لحظه احتمال میدادم از حال بره! جوابشو دادم و حالشو پرسیدم:
- حال شما غزاله خانوم
- خوبم ممنون
- مادر میگفت اسباب خونه رو حراج کردین دارین میرین از ایران
- اوهوم
- مبارکه ! کجا حالا به سلامتی ؟
-چه میدونم ! چه فرقی میکنه آدم کجا اوردوز کنه
یه لحظه بینمون یه سکوت وحشتناک حاکم شد . آسانسور رسیده بود به پارکینگ اما نای خداحافظی کردن باهاشو نداشتم . زل زده بود بهم و داشت عکس العملمو نگاه میکرد . چیزی نداشتم برای گفتن ! یه کم من و من کردم و خیلی آروم گفتم امیدت رو از دست نده ! یه لیخند نصفه نیمه بهم زد و گفت باشه بَردی ! رفت سوار ماشینش شد و رفت
هنوز باور نکردم حرفاشو ! خدا کنه دروغ باشه و سر به سرم گذاشته باشه
برچسب : نویسنده : cpersonnalite4 بازدید : 21